بعد از مدت ها هوس کردم بنویسم. بعد از مدت ها... مدتی که سخت گذشت و سخت می گذرد... مدتی توام با بیماری بی پایان... که هنوز خوب نشده ام... مدتی پر از ترس و اضطراب... مدتی که تمام شدم در آن... مدتی که مرا شکست...
حالا فکر می کنم شاید نوشتن مرهمی باشد برای این روزها که تنها باید صبر کنم.
هر چند می دانم نمی شود و بهتر است که ننویسم دغدغه هایی را که آزارم می دهند؛ چون بیش از حد شخصی و غیر قابل فهم و بی معنی اند.
اما می خواهم بنویسم هر چند آشفته و بی سر و ته... شاید این نوشتن کمکی کند به گذر زمان که بسی تلخ و کند می گذرد این روزها...
باید از زوبین تشکر کنم به خاطر همه چیزهایی که خودش می داند و از پریسا و تکتم و آیدین و هما و رها و ... که هرچقدر هم تلخ بودم، با من بودند و فراموشم نکردند...
کاش این روزها زودتر بگذرد...
۳ نظر:
مژگان کوچک! من که در این دور باطل ملال انگیز، کاری از دستم برنمییاد، جز بودن در سکوت و غمگنانه و نومیدانه امیدوار بودن!
کاش بهتر شی...
دوستم.امیدوارم خیلی زود بهتر و بهتر بشی.امیدوار بودن تنها راه شاد زندگی کردنه.شاد شاد باشی.به امید دیدار
منم امیدوارم که زود زود دوباره شاد ببینمت! مواظب خودت باش دوستم!
ارسال یک نظر