۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

...


متنفرم از اینکه غمگین باشم ولی ندونم برای چی
شاید هم می دونم اما هی دارم لگد میزنم به علتش که بره زیرتر و من فراموشش کنم...

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

...


یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم


بعضی روزها آدم بی جهت حالش خوش نیست، بی دلیل کلافه ست، الان چند روزی میشه که این طوری شدم، حالا هی به خودم میگم می گذره اما نمی گذره... خوب میشم اما نمیشم... یعنی هیچ چیز مشخصی نیست اما کلی مسائل ریز هستن که روحم رو خراش میدن و بیشتر از ضعف و ناتوانی خودم حرص می خورم... از اینکه چرا از زندگی درس نمی گیرم... از اینکه چرا قدر زندگیم رو نمی دونم...


پ.ن. تنها چیز خوب در این میون داشتن یه دوست خوبه که اصلا به احوالات آدم گیر نمیده، میذاره آدم به حال خودش باشه و میگه همه اینها طبیعیه.

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

پراکنده گویی



هر چی بیشتر از عمرم می گذره بیشتر می فهمم که نمی دونم از زندگی چی می خوام... نه اینکه ناراضی باشم، نه... بیشتر گیجم.
......
کاش یه درمانی برای اضطراب وجود داشت... هیچ قرصی افاقه نمی کنه، زنگ تلفن مضطربم می کنه، شماره ناشناس بیشتر، با هر صدای ناگهانی قلبم میریزه پایین، دائم فکر می کنم قراره یه اتفاق تلخ بیفته یا یکی یه بلایی سرش بیاد... خسته شدم از خودم...
......
دلم گپ زدن می خواد، یه گپ خوب و اساسی با یه رفیق خوب! (مورد توجه بعضیا)
......
کلا زندگی سخته، لحظه های خوبش همیشه نادر و زودگذره و غمش عمیق و موندگار، ولی همینه کاریش نمی شه کرد...





۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

باید فکر نکرد به فردا...


بعد از یک سال اضطرابِ افتان و خیزان، بعد از یک سال آویزان بودن امیدوار بودم امروز همه چیز تمام شود اما نشد...
سه سال و شش ماه حبس!!!!!!!!!

من چه احمق بودم و چه بیهوده خوشبین...

خیلی گرفته دلم از این دنیای لعنتی، کاش می شد این زمان لعنتی را به عقب برگرداند...

ولی هنوز هم امیدوارم چون چاره دیگری نیست... باید به همه چیزهای خوب برای همین مدتی که هست چنگ زد باید فکر نکرد به فردا...


۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

گذشت؟



دقیقا یک سال گذشت از یکی از بدترین روزهای زندگیم... از بازداشت عزیزترینم برای 48 روز... هنوز هم وقتی تلفنم بی موقع زنگ می زند مضطرب می شوم، هنوز هم یادآوری برخی چیزها عمیقا آزارم می دهد...

به اعتصاب غذا کنندگان فکر می کنم و به خانواده هایشان، به خانواده هایی که هر دوشنبه یا پنج شنبه ناامید از ملاقاتی که حاصل نشده باز می گردند، به شیشه های کثیف و پر از لک کابین های ملاقات و تلفن های پر خش خشش... به انتظارهای بی پایان خانواده ها پشت "در کوچیکه" اوین زیر ذل آفتاب، به دیوار بلند نفرت... به خودم فکر می کنم که سخت ترسیده و از همه چیز کنار کشیده ام... شده ام یک ناظر بی خاصیت...

به هر حال خوشحالم که یک سال گذشت و تلخی آن روزها اگر چه از بین نرفت، کم تر شد ولی فراموش نمی کنم چه زیادند کسانی که هنوز با تمام وجود آن تلخی ها را می چشند.



۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

بی ربط بی ربط


حس عجیبی دارم این روزها
دائم با خودم فکر می کنم من هیچ وقت بزرگ نمیشوم... حس می کنم کاملا موجود بی ربطی هستم!
ذهنم پر شده از حرف های ناگفته و فکرهای نا تمام ... نه می توانم بنویسم نه می توانم بگویم...