۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

چهار سال


امروز دقیقا شد چهار سال از اون روز کذایی. نوشتم که به خودم بگم یادم هست و احتمالا هیچ وقت هم یادم نمیره. 
بدترین چیز یا حداقل یکی از بدترین چیزها برای من در مورد این حادثه اینه که دائم به گذشته برمی گردم و رفتار خودم رو مرور می کنم و از اون همه بی تابی و گریه و زاری شرمنده و بیزار می شم. بخشی از وجودم شروع می کنه به دلداری دادن و میگه حق داشتی اما یه چیزی ته وجودم هست که شرمنده م می کنه و آزارم میده. 
از این حرفها گذشته معمولا وقتی آدم از یه حادثه تلخ فاصله می گیره، خیلی چیزها کمرنگ میشن اما لحظه هایی هستن که پر رنگ پر رنگ تا همیشه با آدم می مونن... انقدر پر رنگ که حتی الان هم می تونن نفس آدم رو بند بیارن... اون حس استیصال و انتظار پشت در کوچیکه اوین... اون آفتاب زلی که هیچ سایه ای نداشت... اون انتظارهای بی پایان برای شنیدن زنگ تلفن...  




۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

لعنت به سی سالگی کلا!


مدت هاست دلم برای اینجا تنگ شده، برای خودم که می تونستم راحت و بی دغدغه کلی مزخرف بنویسم. هرچند دیگه تا حد زیادی وبلاگ نوشتن از مد افتاده ... اما نوشتن هنوز هم آرومم می کنه. 

چند بار تا حالا بعد از یه مدت طولانی اومدم چند خط نوشتم و گفتم دلم برای اینجا تنگ شده و باز رفتم و پیدام نشده تا مدت ها؟ 

حس می کنم دچار یه بحرانم به نام بحران سی سالگی که نمی تونم از سر بگذرونمش. کل زندگیم پر شده از مفهوم پیشمونی! دائم فکر می کنم که چقدر اشتباه کردم مثلا تو چی و چی و چی و چی! بعد هم به خودم می گم حالا که دیگه دیر شده دیگه گذشت... یعنی انقدر تنبلم که حوصله تغییر دادن هیچ چیز رو هم ندارم. خلاصه نمی دونم از این بحران مزخرف کی عبور می کنم و این حس مزخرف بازنده بودن و کلا اشتباه زندگی کردن کی تموم می شه! 

این حس مزخرف لعنتی باعث می شه نتونم از اون قسمت هایی از زندگیم که ازشون پشیمون نیستم و دوستشون دارم هم لذت ببرم! 

لعنت به سی سالگی کلا!