۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

ترديدِ لعنتی ...

باغ را از ياد برده بودم
و نيمكت را
آن‌جا كه كلاهم جا مانده بود

بوي برگ‌های پوسيده بيدارم كرد
پس به بعدازظهرِ پاييزِ پانزده‌سال پيش رفتم
برگ‌ها مي‌چرخيدند و روي نيمكت‌ها مي‌نشستند
كلاهم نبود اما
دوباره او را كه لبخند مي زد
ديدم

اين بار می توانستم
جبران كنم
فرصتي را كه از دست رفته بود
اين بار می توانستم ...

ترديدِ لعنتی ...

خزه‌ها بر آبِ حوض شناور بودند
 "شهاب مقربین" 

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

شفاف سازی!


شاید یکی از دلایل سخت تر شدن نوشتن ورود به زندگی مشترک باشد. می ترسم که خواننده هر ابراز نارضایتی و غر زدنی را به نوعی نارضایتی از زندگی مشترک تعبیر کند... اما واقعیت این است که زندگی آدم ابعاد مختلفی دارد: درس، کار، روابط عاطفی، دوستی و... و این غر زدنها و گلایه های من اصلن به زندگی مشترک بازنمی گردد... در واقع همه چیز به خودم و این حقیقت که این چیزی که هستم را دوست ندارم بازمی گردد...

...


حس مزخرفِ "پوچی" ای که دچارش شده ام این روزها فلجم کرده... حس بی فایده بودن... این روزمرگی فرساینده که نمی توانم از آن فرار کنم... وقتی به همه اینها فکر می کنم چنان احساس عجز و ناتوانی می کنم که حتی توان گریه کردن ندارم...



۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

دلم می خواد حرف بزنم...


خیلی دلم می خواد بنویسم... هر بار که می خوام بنویسم به این فکر می کنم که قلمم که خوب نیست و مزخرفه، چیزایی هم که دلم می خواد بنویسم همه شخصیه، منم که جز غر زدن و ناله کردن چیزی برای نوشتن ندارم و همه اینا باعث میشه پشیمون بشم از نوشتن... 
اما بازم تهش دلم می خواد بنویسم و اصلا نیاز دارم که بنویسم حالا حتی اگر مزخرف باشه شیوه نگارشم و حتی اگر جز چس ناله چیزی برای نوشتن نداشته باشم... به خودم می گم خوب اصلن هر کی دوست نداشت نخونه... فقط میمونه بحث خودسانسوری... دلم می خواد دغدغه های شخصیم رو بنویسم اما این خودسانسوری و ترس از قضاوت دیگران مانعم میشه...