۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

...


یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم


بعضی روزها آدم بی جهت حالش خوش نیست، بی دلیل کلافه ست، الان چند روزی میشه که این طوری شدم، حالا هی به خودم میگم می گذره اما نمی گذره... خوب میشم اما نمیشم... یعنی هیچ چیز مشخصی نیست اما کلی مسائل ریز هستن که روحم رو خراش میدن و بیشتر از ضعف و ناتوانی خودم حرص می خورم... از اینکه چرا از زندگی درس نمی گیرم... از اینکه چرا قدر زندگیم رو نمی دونم...


پ.ن. تنها چیز خوب در این میون داشتن یه دوست خوبه که اصلا به احوالات آدم گیر نمیده، میذاره آدم به حال خودش باشه و میگه همه اینها طبیعیه.