۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

...

هیچ برنامه خاصی ندارم. یا بهتر اینکه حوصله انجام دادن کارها و برنامه هایم را ندارم.
دومین روز از تعطیلات مزخرف و احمقانه و زیادی طولانی نوروز. دست و دلم کما کان به نوشتن نمی رود.
می خواهم سعی کنم سبز باشم و صبور و کم نیاورم اما نمی توانم.
به خودم می گویم ضعیف نباش ضعیف نباش ضعیف نباش...
هر کار می کنم نمی توانم از فکر عبد بیرون بیایم، کاش می شد حداقل یک کتاب برسانیم به دستش کاش...

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

بهار غم انگیز

بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چه درد است این؟ چه درد است این؟ چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کردست؟
بهارا، بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا، بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا، زنده مانی، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری، پر بید مشک است
اگر خود عمر باشد، سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین طوفان برآییم
دگر بارت چو بینم، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر، هنگام دیدار
به آیینِ دگر آیی پدیدار...
ه. ا. سایه

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

این روزگار تلخ تر از زهر

با خودم می گویم کاش این آخرین روزهای سال 88 هرچه زودتر بگذرد اما بعد فکر می کنم سال 89 هم چیزی تغییر نخواهد کرد. همه چیز همان قدر تلخ و سیاه است که سال 88 بود و شاید حتی بدتر.
در آخرین روزهای سال 88 یکی از دوستانم، عبدالله یوسف زادگان، بازداشت شد. آدم هرچه قدر هم که تا به حال از خبر دستگیری ها ناراحت شده باشد و به حس و حال خانواده و دوستان آن شخص فکر کند، تا خودش تجربه نکند به عمق تلخی و وحشت نهفته در ماجرا پی نمی برد. بغض عجیبی دو روز است که گلویم را فشار می دهد هر لحظه که به عبد فکر می کنم گریه ام می گیرد، کاش اذیتش نکنند، کاش زودتر آزاد شود، کاش...
کاش این روزها و شاید هم ماه ها و سال های تلخ هر چه زودتر بگذرد...

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

...

اصلا نشانه خوبی نیست که آدم نتواند بنویسد. ذهنش پر باشد اما واژه ای پیدا نکند برای شرح افکارش.
دلم برای جیغ کلاغ سابق و خواننده هایش، که هرچند اندک بودند اما بودند، تنگ شده.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

...

دچار کلافگی و بی حوصلگی آخرین ساعات جمعه شب هستم. دلشوره ی بی دلیلی در وجودم می دود. دلتنگم. بارِ بغض آخرین روزهای سال هم بر دلتنگی ام اضافه کرده است...
حرف های زیادی هست برای نوشتن که نمی نویسم یعنی نوشتنم نمی آید.
ذهنم دائم مشغول است و به نتیجه ای هم نمی رسم.
با وجود همه اینها اما خوبم، فقط چون چیزهای خیلی تلخ نیستند این روزها. یعنی خوبم نه از این جهت که دلیلی برای خوب بودن هست خوبم چون امور آزاردهنده و تلخ این روزها کم ترند...

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

زندگی پوچ اما دوست داشتنی

آلبر کامو معتقد بود که سرنوشت بشر، همچنان که سیر تاریخ، پوچ و بی معنی است، اما رستگاری و خوشبختی فقط در همین جهان ممکن است و بس («ملکوت من همه در روی زمین است») و آدمی می تواند با تن خود به جهان بپیوندد، چنانکه مثلا از یک آواز عاشقانه، ولو نومیدانه، ممکن است موثرترین قواعد عمل و مبارزه حاصل آید؛ پس یاری به دیگری تا حد ایثار و از خودگذشتگی شاید بهترین شیوه برای ابراز هستی باشد («پیوستن به دیگران در عشق و رنج و غربت که تنها یقین مشترک انسان ها در زندگی است»)؛ در عین حال عقیده داشت که عصیان مهمترین فضیلت و ممتازترین خصلت آدمی است («من عصیان می کنم، پس هستم»).
مقدمه هوشنگ گلشیری بر رمان سقوط، آلبر کامو، ترجمه شورانگیز فرخ، انتشارات نیلوفر