۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

...

دچار کلافگی و بی حوصلگی آخرین ساعات جمعه شب هستم. دلشوره ی بی دلیلی در وجودم می دود. دلتنگم. بارِ بغض آخرین روزهای سال هم بر دلتنگی ام اضافه کرده است...
حرف های زیادی هست برای نوشتن که نمی نویسم یعنی نوشتنم نمی آید.
ذهنم دائم مشغول است و به نتیجه ای هم نمی رسم.
با وجود همه اینها اما خوبم، فقط چون چیزهای خیلی تلخ نیستند این روزها. یعنی خوبم نه از این جهت که دلیلی برای خوب بودن هست خوبم چون امور آزاردهنده و تلخ این روزها کم ترند...

۱ نظر:

زوبین گفت...

بابا ژان پل سارتر گونه می نویسی ما عنان از کف می دهیم که
خوبه باز یه قدم جلوتر اومدی
همین که از پوشه چس ناله به هین جوری نقل مکان کردی خودش یک دستاورد مهمه