۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

...


برای باور کردن یه واقعه آدم گاهی مجبور میشه هی اون واقعه رو مرور کنه... این که از کجا شروع شد و اینکه کجا تموم شد ... شاید آدم صدبار تکرار کنه این کار رو ... گاهی اوقات می شینم روزها رو می شمارم...

هنوز باورم نشده انگار... 

نمی دونم چرا نمی تونم از این غم لعنتی با هیچ کس حرف بزنم...

می ترسم... از تکرار این تجربه ها می ترسم...

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

...


هر جور شده باید بنویسم 

چون دلم خیلی تنگ شده خیلی 

برای همون بعد ازظهرهای کوتاه که میومدم پیشت دلم خیلی خیلی تنگ شده

برای چایی تعارف کردنت 

برای نصیحت کردنت که مواظب خودم باشم 

برای درد و دلهات 

برای اینکه بشینم پیشت و دستت رو بگیرم و بهت بگم انقد سخت نگیر مامانجون انقدر حرس و جوش نخور و تو هم بخندی و...


هرچی خودم رو دلداری میدم دلم آروم نمیشه... 

به خودم میگم دیر یا زود این اتفاق می افتاد... به خودم می گم چه خوب که اون طور که خودت می خواستی رفتی... نه حواس پرتی گرفتی نه تو تختخواب افتادی... با پای خودت رفتی بیمارستان حتی 

اما بازم به خودم میگم کاش حداقل یکم دیگه پیشم می موندی... کلی حرف نگفته مونده بود آخه... همش با خودم فکر می کنم هیچ وقت بهت نگفتم که واقعا چقدر دوستت دارم و چقدر همه زندگیم رو مدیونت هستم... 

اگه می دونستم که اون باری که با هم تو بیمارستان حرف زدیم آخرین باره خیلی چیزای بیشتری می گفتم... اصلا نمی رفتم خونه پیشت می موندم... 

هنوز باورم نمیشه که نباشی... گاهی که خیلی بی قرار میشم یهو دلم می خواد به تو زنگ بزنم و صدات رو بشنوم و برات از همه چیز تعریف کنم... 

به خودم می گم همه اینا می گذره ... پس اون کسایی که مامانشون خیلی جون تر بود چطوری تحمل کردن... منم می تونم تحمل کنم... 

همه اینا رو به خودم می گم اما بازم نمی تونم جلوی این گریه لعنتی رو بگیرم 

شاید تحمل مرگ عزیز برای کسی که به زندگی بعد از مرگ اعتقاد نداره خیلی سخت تر باشه... چون اون آدم دیگه نیست... دیگه صدای آدم رو نمیشنوه... دیگه حرف های نگفته برای همیشه نگفته باقی می مونن...