۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

ترديدِ لعنتی ...

باغ را از ياد برده بودم
و نيمكت را
آن‌جا كه كلاهم جا مانده بود

بوي برگ‌های پوسيده بيدارم كرد
پس به بعدازظهرِ پاييزِ پانزده‌سال پيش رفتم
برگ‌ها مي‌چرخيدند و روي نيمكت‌ها مي‌نشستند
كلاهم نبود اما
دوباره او را كه لبخند مي زد
ديدم

اين بار می توانستم
جبران كنم
فرصتي را كه از دست رفته بود
اين بار می توانستم ...

ترديدِ لعنتی ...

خزه‌ها بر آبِ حوض شناور بودند
 "شهاب مقربین" 

هیچ نظری موجود نیست: