دقیقا یک سال گذشت از یکی از بدترین روزهای زندگیم... از بازداشت عزیزترینم برای 48 روز... هنوز هم وقتی تلفنم بی موقع زنگ می زند مضطرب می شوم، هنوز هم یادآوری برخی چیزها عمیقا آزارم می دهد...
به اعتصاب غذا کنندگان فکر می کنم و به خانواده هایشان، به خانواده هایی که هر دوشنبه یا پنج شنبه ناامید از ملاقاتی که حاصل نشده باز می گردند، به شیشه های کثیف و پر از لک کابین های ملاقات و تلفن های پر خش خشش... به انتظارهای بی پایان خانواده ها پشت "در کوچیکه" اوین زیر ذل آفتاب، به دیوار بلند نفرت... به خودم فکر می کنم که سخت ترسیده و از همه چیز کنار کشیده ام... شده ام یک ناظر بی خاصیت...
به هر حال خوشحالم که یک سال گذشت و تلخی آن روزها اگر چه از بین نرفت، کم تر شد ولی فراموش نمی کنم چه زیادند کسانی که هنوز با تمام وجود آن تلخی ها را می چشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر