امروز دقیقا شد چهار سال از اون روز کذایی. نوشتم که به خودم بگم یادم هست و احتمالا هیچ وقت هم یادم نمیره.
بدترین چیز یا حداقل یکی از بدترین چیزها برای من در مورد این حادثه اینه که دائم به گذشته برمی گردم و رفتار خودم رو مرور می کنم و از اون همه بی تابی و گریه و زاری شرمنده و بیزار می شم. بخشی از وجودم شروع می کنه به دلداری دادن و میگه حق داشتی اما یه چیزی ته وجودم هست که شرمنده م می کنه و آزارم میده.
از این حرفها گذشته معمولا وقتی آدم از یه حادثه تلخ فاصله می گیره، خیلی چیزها کمرنگ میشن اما لحظه هایی هستن که پر رنگ پر رنگ تا همیشه با آدم می مونن... انقدر پر رنگ که حتی الان هم می تونن نفس آدم رو بند بیارن... اون حس استیصال و انتظار پشت در کوچیکه اوین... اون آفتاب زلی که هیچ سایه ای نداشت... اون انتظارهای بی پایان برای شنیدن زنگ تلفن...