۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

...

من معمولا هر وقت که بی کار می شوم و کلا هر وقت که سختی های زندگی اندکی کم می شود یاد این پرسش می افتم که من از زندگی چه می خواهم... حالا که نیمی از زندگی ام گذشته است چقدر از نقطه ای که ایستاده ام راضی هستم و نقطه بعدی که می خواهم ده سال بعد بر آن بایستم کجاست؟
مثل همیشه پاسخی برای پرسش هایم ندارم. خیلی از خودم راضی نیستم چون می توانستم بهتر باشم. اما مشکل اصلی این است که دقیقا و شاید اصلا نمی دانم که دلم می خواهد ده سال دیگر کجا باشم...
با وجود همه این حرفها، می دانم آدم هایی هستند که مطمئنم می خواهم با آنها باشم و می دانم خوب بودنشان برایم مهم است...
شادی ام با این آدم ها تکمیل می شود و بدون آنها غمگینم... آیا می توانم همه زندگی را با این معیار تعریف کنم؟ آیا بعدها احساس رضایت خواهم کرد؟

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

...

پاییز رسیده است با ابرهایش و زمین صبورش
عشق من،
سال ها سپری شده است.
ما از چنان روزهایی گذشته ایم
که می توانستیم هزارساله شویم
و هنوز کودکانی هستیم
با چشمان گشاده از حیرت
دست در دست هم
پا برهنه
در آفتاب می دویم

ناظم حکمت / ترجمه احمد پوری

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

...

.
به بعضی چیزها نباید فکر کرد... به چیزهایی که می ترسی از آنها... به خاطرات تلخ گذشته... حتی اگر شبها به تو هجوم می آورند و رهایت نمی کنند ...
بعضی زخم ها هیچ وقت خوب نمی شوند، بهتر است تا جایی که می شود آنها را نادیده گرفت و فراموششان کرد... تنها باید دردهای گه گاه این زخم ها را تحمل کرد و به آن فکر نکرد... هرچند آدم همیشه ته دلش آرزو می کند کاش درمانی بود و کاش فراموشی کامل ممکن بود...
.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

ترس از بیماری
ترس از مرگ
ترس از دست دادن کسی که دوست داری و پیر شده است...