۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

پراکنده گویی



هر چی بیشتر از عمرم می گذره بیشتر می فهمم که نمی دونم از زندگی چی می خوام... نه اینکه ناراضی باشم، نه... بیشتر گیجم.
......
کاش یه درمانی برای اضطراب وجود داشت... هیچ قرصی افاقه نمی کنه، زنگ تلفن مضطربم می کنه، شماره ناشناس بیشتر، با هر صدای ناگهانی قلبم میریزه پایین، دائم فکر می کنم قراره یه اتفاق تلخ بیفته یا یکی یه بلایی سرش بیاد... خسته شدم از خودم...
......
دلم گپ زدن می خواد، یه گپ خوب و اساسی با یه رفیق خوب! (مورد توجه بعضیا)
......
کلا زندگی سخته، لحظه های خوبش همیشه نادر و زودگذره و غمش عمیق و موندگار، ولی همینه کاریش نمی شه کرد...